شعری از مولوی دربارهٔ حدیث غدیر ، اثر غلامحسین امیرخانی با تهذیب محمد طریقتی
امام علی در اشعار فارسی شعرهایی است که در مدح و ستایش مدح و ستایش امیرالمؤمنین علی (ع) سروده شدهاند. مجموعه این اشعار بیانگر جنبههای گوناگون شخصیت امام ، نقل فضایل و سخنان وی و نشاندهنده ارادت شاعران به اوست. در ادامه اشعار برخی از شاعران بزرگ فارسی در این باب آمده است.
در شاهنامه فردوسی
که او را بخوبی ستاید
رسول دُرُست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گوئی دو گوشم پر آواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کز ایشان قوی شد بهرگونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
بهم بستئ یکدگر راست راه
ستاینده خاک پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همو چشم خروس
همان اهل بیت نبی و ولی
خرمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی و میانگبین
همان چشمه شیر و ماء معین
اگر چشم داری بدیگر سرای
بنزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر براه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان بآتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیکپی همرهان
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
ازین در سخن چند رانم همی
در اشعار کسایی مروزی
مدحت کن و بستای مدحت کن و بستای کسی را که
پیمبر بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بوده است؟ و که باشد؟
این دین هدی را به مثل دایرهای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار
[۳]
فضل امیرالمؤمنین (ع) فضل حیدر، شیر یزدان، مرتضای پاک
دین فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست
فضل آن رکن مسلمانی امام المتقین
فضل «زین الاصفیا»، داماد فخر انبیا
کافریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای
نواصب گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال
«لافتی الاّ علی» برخوان و تفسیرش بدان
آن نبی، وز انبیا کس نی به علم او را نظیر
وین ولی، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد، وز همه عالم بدیع
وین امام امت آمد، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قوام
وین معین دین و دنیا، وز منازل بی معین
وز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیر
تکیه کرده بر گمان، برگشته از عین الیقین
چند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترس
گرد کشتیگیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز، روزه نگشایی به روز
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راست
خوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کرد
نیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
نیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت خیز
سجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشت
سیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان
وین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی! هیچ مندیش از
نواصب وز عدو
تا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین؟
[۴]
در اشعار ناصر خسرو
محمد بدان داد گنج و دفینش ...
محمد بدان داد گنج و دفینش
که او بود در خور قرین محمد
قرین محمد که بود؟ آنکه جفتش
ازاین حور عین و قرین گشت پیدا
حسین و حسن شین و سین محمد
بدو جهان گل و یاسمین محمد
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا رست جز در زمین محمد؟
نیارم گزیدن همی مر کسی را
بر این هر دوان نازنین محمد
نیارم گزیدن کسی را بر ایشان
که شرم آیدم از جبین محمد
قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر
دو بنیاد دین متین محمد
بهر حربگه بر یمین محمد
علی بود بیشک معین محمد
چو هرون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد
بمحشر ببوسند هارون و موسی
ردای علی و آستین محمد
عرین بود دین محمد ولیکن
علی بود شیر عرین محمد
بفرمود جستن بچین علم دین را
محمد شدم من بچین محمد
شنیدم ز میراثدار محمد
سخنهای چون انگبین محمد
دلم دید میری که بنمود زاول
بحیدر دل پیشبین محمد
من این سیرت راستین محمد
از آن شهره فرزند کو را رسیداست
به قدر بلند برین محمد
نبودی ازین بیش بهره من از وی
اگر بودمی من بحین محمد
جهان آفرین آفرین کرد بر من
به حب علی و آفرین محمد
کنون بافرین جهان آفرینم
من اندر حصار حصین محمد
توای
ناصبی جز که نامی نداری
از این شهره دین رزین محمد
بدشنام مر پاک فرزند او را
بدری همی پوستین محمد
همی کشت خواهی به کین محمد
به دین محمد تو را کشتن من
کجا شد حلال؟ ای لعین محمد
بغوغا چه نازی؟ فرازای با من
اگر من به حب محمد رهینم
تو چونی عدوی رهین محمد؟
بعیسی نرست از تو ترسا نخواهد
همی رستن این بو معین محمد
منم مستعین محمد بمشرق
چه خواهی از این مستعین محمد
چه داری جواب محمد بمحشر
چو پیش آیدت هان و هین محمد؟
[۵]
چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس
که بر اعدا سراسر تیغ محنت بود پایانش
از آن سید که از فرمان ربالعرش
پیغمبر وصی کردش در آن منزل که منبر بود پالانش
از آن مشهور شیر نر کهاندر
بدر و در
خیبر هوا از چشم
[۶] خون بارید در صمصام خندانش
همی حیران و بیسامان و پژمانحال گردیدی
[۷] اگر دیدی بصفّ دشمنان سام نریمانش
کسی کو دیگران را برگزیند بر چنین میری
[۸] بپرسد روز حشر ایزد از آن تن بروی ببهتانش
[۹] [۱۰]
این همه رمز و مثلها را کلید ... این همه رمز و مثلها را کلید
این مبارک خانه را در
حیدر است
هر که بر تنزیل بیتأویل رفت
او بچشم راست در دین اعور است
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بیبوای پسر خاکستر است
مر نهفته دختر تنزیل را
معنی و تأویل حیدر زیور است
مشکل تنزیل بیتأویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است
بی گشایشهای خوبت خیبر است
دوستی تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایهٔ سر است
از دل آنرا ما رهی و چاکریم
کو ترا از دل رهی و چاکر است
خاطر ما زر مدحتهات را
غدیر
بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت
روزی که خطبه کرد نبی بر سر
غدیر دست علی گرفت و بدو داد جای خویش
گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر
ای
ناصبی اگر تو مقری بدین خویش
ور منکری وصیت او را به جهل خویش
پس خود پس از رسول بباید همی سفیر
علم علی نه قال و مقال است عن فلان
بل علم او چو در
یتیم است بینظیر
اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر
آب حیات زیر سخنهای خوب اوست
آب حیات را بخور و جاودان ممیر
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر
[۱۲]
در اشعار سنائی غزنوی
پاسخ سنائی به پرسش سلطان سنجر دربارهٔ مذهب کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن
جان نگین مُهر مهر شاخ بیبرداشتن
از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب
بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او
بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن
هر که چون کرکس به مرداری فرو آورد سر
کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن
رایت همت ز ساق عرش باید برفراشت
تا توان افلاک زیر سایهٔ پر داشتن
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان
پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن
تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو
کی روا باشد دل اندر ستم هر خر داشتن
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن
زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
دل اسیر سیرت
بوجهل کافر داشتن
ای بدریای ضلالت در گرفتار آمده
زین برادر یک سخن بایست باور داشتن
بحر پر کشتی است لیکن جمله در گرداب خوف
[۱۳] گر نجات دین و دلخواهی همی تا چند ازین
خویشتن چون دایره بیپا و بیسر داشتن
من سلامت خانهٔ
نوح نبی بنمایمت
تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن
چون همی دانی که شهر علم را
حیدر در است
خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد بناموس و حیل در راه دین
دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن
من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود
قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون میپسندد عقل نابینای تو
پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد
حق حیدر
[۱۴] بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر
کافرم گر میتواند کفش
قنبر داشتن
گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست
آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن
تا سلیمانوار باشد حیدر اندر صدر ملک
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب
زُهره را کی زَهره باشد چهره از هر داشتن
خضر فرخپی دلیلی رامیان بسته چو کلک
جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن
گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول
مِهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
چون درخت دین به باغ شرع هم حیدر نشاند
باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن
یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی
عالم دین را نیارد کس معمر داشتن
از پس سلطان ملک شه چون نمیداری روا
تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن
از پی سلطان دین پس چون رواداری همی
اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همی
وندران میدان که نتوان پشت و یاور داشتن
هفت زندان را زبانی برگشاید هفت در
از برای
فاسق و مجرم مجاور داشتن
هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتن
گر همی مؤمن شماری خویشتن را بایدت
مهر زر جعفری بر دین
جعفر داشتن
کی مسلم باشدت اسلام تا کارت بود
طیلسان در گردن و در زیر خنجر داشتن
گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیست
جسم و جان از کفر و دین فربی و لاغر داشتن
پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک
جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن
علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل ساز
تا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن
تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند
علم چبود فرق دانستن حقی از باطلی
نی کتاب زرق
شیطان جمله از برداشتن
گبرکی چبود فکندن دین حق در زیر پای
پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن
گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنک
ناک
[۱۵] را نتوان به جای مشک اذفر داشتن
گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ
پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن
ای سنائی وارهان خود را که نازیبا بود
دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن
از پی آسایش این خویشتن دشمن خران
تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن
همچو بیدینان نباید روی اصفر داشتن
زیور دیوان خود ساز این مناقب را از آنک
چاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن
[۱۶]
صد علی در کوی ما بیش است با زیب و جمال
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضی
در اشعار نظامی گنجوی
نظامی گنجوی اشعاری دربارهٔ امام علی (ع) سروده[۱۷] و در یکی از آنها، جایگاه شناختِ امام علی (ع) و فرزندان وی را پس از شناخت خدا و پیامبر (ص) دانسته است:
ز بَعدِ معرفتِ کردگارِ لَمْ یَزَلی
نبیشناسم و آنگه علی و آل علی
خداست آنکه تعقّل نمودنِ کُنهش
بُرون نهاده قدم از حدود مُحتملی
نبی است آنکه بُوَد در مدارس تحقیق
بری کتاب کمالش ز نکتهٔ جدلی
علی است آنکه گدازد ز برق لمعهٔ تیغ
حسود را، که کند نقد بوتهٔ دغلی
[۱۸]
در اشعار عطار نیشابوری
خواجهٔ حق پیشوای راستین خواجهٔ حق پیشوای راستین
کوه
حلم و باب علم و قطب دین
ابن عم مصطفی، شیرخدای
در بیان رهنمونی آمده
صاحب اسرار سلونی آمده
مقتدا بیشک باستحقاق اوست
مفتی مطلق علی الاطلاق اوست
چون علی از غیبهای حق یکیست
عقل را در بینش او کی شکیست
هم ز اقضیکم علی جان آگه است
هم علی ممسوس فی ذات الله است
از دم عیسی کسی گر زنده خاست
او بدم دست بریده کرد راست
گشته اندر
کعبه آن صاحب قبول
بتشکن بر پشتی دوش رسول
در ضمیرش بود مکنونات غیب
زان برآوردی ید بیضا ز جیب
گر ید بیضا نبودیش آشکار
گاه در جوش آمدی از کار خویش
گه فرو گفتی بچه اسرار خویش
در همه آفاق هم دم مینیافت
در درون میگشت و محرم مینیافت
[۱۹]
ز مشرق تا به مغرب گر امامست ز مشرق تا بمغرب گر امامست
امیرالمؤمنین حیدر تمام است
گرفته این جهان زخم سنانش
گذشته زان جهان وصف سهنانش
چو در سر عطا اخلاص او راست
سه نان را هفده آیت خاص او راست
سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشید
دو عالم را بخوان بنشاند جاوید
ترا گر تیر باران بر دوامست
«علیّ حبه جُنّة» تمامست
پیمبر گفتش ای نور دو دیده
ز یک نوریم هر دو آفریده
علی چون با نبی باشد زیک نور
یکی باشند هر دو از دوئی دور
چنان در شهر دانش باب آمد
که جَنّت را بحق بوّاب آمد
چنان مطلق شد او در فقر و فاقه
که زرّ و نقره بودش سه طلاقه
اگرچه سیم و زر با حرمت آمد
ولی گوسالهٔ این امّت آمد
کجا گوساله هرگز رنجه گردد
که با شیری چنین هم پنجه گردد
چنین نقلست کورا جوشنی بود
که پشت و روی او چون روشنی بود
از آن چون روی بودش پشت روشن
که بر پشت نبیاش بود جوشن
چنین گفت او که گر خواهند کشتم
نه بیند هیچکس در جنگ پشتم
اگر خاکش شوی حسن المآبست
که او هم بوالحسن هم بوترابست
چنین گفت او که گر منبر نهندم
بدستوری حق داور دهندم
میان خلق عالم جاودانه
کنم حکم از کتاب چارگانه
چو هرچ او گفت از بحر یقین گفت
زبان بگشاد یک روز و چنین گفت
که لو کشف الغطا دادست دستم
خدا را تا نه بینم کی پرستم
زهی چشم و زهی علم و زهی کار
زهی خورشید شرع و بحر زخّار
دم شیر خدا میرفت تا چین
ز علمش ناف آهو گشت مشکین
از این گفتند مرد داد و دین شو
ز
یثرب علم جستن را به چین شو
اسد کو ناف خانهٔ آفتابست
از آن آهو دمش چون مشک نابست
خطا گفتم نه ازمشک خطایست
که از هم نامی شیر خدایست
اگر علمش شدی بحری مصوّر
در او یک قطره بودی بحر اخضر
چو هیچش طاقت منّت نبودی
ز همّت گشت مزدور جهودی
کسی گفتش چرا کردی؟ برآشفت
زبان بگشاد چون تیغ و چنین گفت:
لَنَقْلُ الصخر من قلل الجبال
اَحَبُّ اِلیَّ مِن مِنَنِ الرجالِ
یقول الناس لی فی الکسب عار
فقُلت العارُ فی ذُلِّ السؤالِ
[۲۰]
ای پسر تو بی نشانی از علی ای پسر تو بینشانی از علی
عین یا و لام دانی از علی
تو ز عشق جان خویشی بیقرار
واو نشسته تا کند صد جان نثار
حیدر کرار غم خوردی بسی
تا چرا من هم نگشتم کشته نیز
خوار شد بر چشم من جان عزیز
خواجه گفتی چه فتادست ای علی
آن تو یخنی نهادست ای علی
[۲۱]
قلب قرآن، قلب پُر قرآن اوست
«والِ مَن والاه»، اندر شأن اوست
[۲۲]
در اشعار سعدی
جوانمرد اگر راست خواهی ولیست
ای پسر تو بی نشانی از علی کس را چه زور و زهره که وصف
علی کند
در یکدگر شکست ببازوی لافتی
مردی که در مصاف زره پیش بسته بود
تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود
جانبخش در نماز و جهان سوز در وغا
دیباچه مروت و سلطان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
وینان ستارگان بزرگند و مقتدا
یا رب به نسل طاهر اولاد
فاطمه یا رب به صدق سینه پیران راستگوی
یا رب به آب دیده مردان آشنا
دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست
ای نام اعظمت در گنجینه شفا
[۲۴]
در اشعار مولوی
در مثنوی معنوی
غدیر از نگاه مولوی نام خود وانِ
علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عمّ مَن علی مولای اوست
کیست مولا آنک آزادت کند
بند رِقّیت ز پایت برکند
چون بآزادی نُبوت هادیست
مؤمنان را ز انبیا آزادیست
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک میگویید هر دم شُکر آب
بی زبان چون گلستان خوشخضاب
بی زبان گویند سرو و سبزهزار
شُکر آب و شُکر عدل نو بهار
حلّهها پوشیده و دامنکشان
مست و رقّاص و خوش و عنبرفشان
جزو جزو آبستن از شاهِ بهار
جسمشان چون دُرج پُر دُرّ ثِمار
مریمان بیشوی آبست از مسیح
خامُشان بیلاف و گفتاری فصیح
ماه ما بینطق خوش بر تافتست
هر زبان نطق از فَرِ ما یافتست
نطق عیسی از فَرِ مریم بود
نطق آدم پَرتو آن دم بود
تا زیادت گردد از شکرای ثقات
پس نبات دیگرست اندر نبات
عکس آن اینجاست ذَلَّ مَن قنع
اندر این طَور است عزَّ مَن طمع
در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو
[۲۵]
قطعه خوشنویسی از بیت «ای علی که جمله عقل و دیدهای» از مولوی. اثر عبدالرسول یاقوتی (۱۳۹۰ش).[۲۶]
خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست
از علی آموز اخلاص عمل از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری برآورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر وَلی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی
آنچه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سُست در آشکار من
آنچه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جَست
آنچه دیدی که مرا زان عکسِ دید
در دل و جان شعلهای آمد پدید
آنچه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروّت خود کی داند کیستی
در مروّت ابر موسیی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
... ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمّهای واگو از آنچ دیدهای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرارِ هوست
زانک بیشمشیر کشتن کارِ اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را}
باز گوای بازِ عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشم٬های حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند بهم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفیست
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزارست و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشاای علی مرتضی
ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست
یا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد براه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهٔ علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باشای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باشای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهای خود منظریست
نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دَوَد با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی بگو
[۲۷]
سؤال کردن آن کافر از علی کرّم الله وجهه کی بر چون منی مظفر شدی شمشیر از دست چون انداختی
پس بگفت آن نو مسلمان ولی
از سر مستی و لذت با علی
که بفرما یا امیر المؤمنین
تا بجنبد جان به تن در چون جنین
هفت اختر هر جنین را مدتی
میکنندای جان به نوبت خدمتی
چونک وقت آید که جان گیرد جنین
آفتابش آن زمان گردد معین
این جنین در جنبش آید ز آفتاب
کآفتابش جان همیبخشد شتاب
از دگر انجم به جز نقشی نیافت
این جنین تا آفتابش برنتافت
از کدامین ره تعلق یافت او
در رحم با آفتاب خوبرو
از ره پنهان که دور از حس ماست
آفتاب چرخ را بس راههاست
آن رهی که زر بیابد قوت ازو
و آن رهی که سنگ شد یاقوت ازو
آن رهی که سرخ سازد لعل را
وان رهی که برق بخشد نعل را
آن رهی که پخته سازد میوه را
و آن رهی که دل دهد کالیوه را
بازگوای باز پر افروخته
با شه و با ساعدش آموخته
باز گوای بار عنقاگیر شاه
ای سپاهاشکن بخود نه با سپاه
امت وحدی یکی و صد هزار
بازگوای بنده بازت را شکار
در محل قهر این رحمت ز چیست
اژدها را دست دادن راه کیست
[۲۸]
جواب گفتن امیر المؤمنین کی سبب افکندن شمشیر از دست چه بوده است در آن حالت
گفت من تیغ از پی حق میزنم
بندهٔ حقم نه مأمور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت اذ رمیتم در حراب
من چو تیغم وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
سایهایام کدخداام آفتاب
حاجبم من نیستم او را حجاب
من چو تیغم پر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا
که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رباید تند باد
آنک از بادی رود از جا خسیست
زانک باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه بادم یاد اوست
جز بباد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدست
خشم حق بر من چو رحمت آمدست
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چون درآمد علتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا احب لله آید نام من
تا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود من
تا که امسک لله آید بود من
بخل من لله عطا لله و بس
جمله للهام نیم من آن کس
وانچ لله میکنم تقلید نیست
نیست تخییل و گمان جز دید نیست
ز اجتهاد و از تحری رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گر همیپرم همیبینم مطار
ور همیگردم همیبینم مدار
ور کشم باری بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست میگویم باندازهٔ عقول
عیب نبود این بود کار رسول
از غرض حُرّم گواهی حُر شنو
که گواهی بندگان نه ارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندهٔ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگانِ مسترقّ
کین بیک لفظی شود از خواجه حر
وان زید شیرین میرد سخت مر
بندهٔ شهوت ندارد خود خلاص
جز بفضل ایزد و انعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیست
وان گناه اوست جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمییابم رسن
بس کنم گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نه از سختی است
غفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شود روزی که خونش سود نیست
خون شو آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان مقبول نیست
عدل او باشد که بندهٔ غول نیست
گشت ارسلناک شاهد در نذر
زانک بود از کَون او حرّ بن حر
چونک حرم خشم کی بندد مرا
نیست اینجا جز صفات حق در آ
اندرآ کآزاد کردت فضل حق
زانک رحمت داشت بر خشمش سبق
اندرآ اکنون که رَستی از خطر
سنگ بودی کیمیا کردت گهر
ستهای از کفر و خارستان او
چون گلی بشکف به سروستان هو
تو منی و من تومای محتشم
تو علی بودی علی را چون کشم
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیمودهای در ساعتی
بس خجسته معصیت کان کرد مرد
نه ز خاری بردمد اوراق ورد
[۲۹]
در دیوان شمس
آن شاه که با دانش و دین بود علی بود آن شاه که با دانش و دین بود علی بود
مسجود ملک ساجد و معبود علی بود
خورشید ضیاء گستر و جمشید دو کشور
ماه فلک موهبت و جود، علی بود
آن شاه فلک مرتبه کز عز و جلالت
بر سایر مخلوق بیفزود، علی بود
آن نکته تحقیق حقائق به حقیقت
کز روی یقین مظهر حق بود، علی بود
آن نقطه توحید احد کز دم واحد
جز او نفس وحدت نشنود، علی بود
آن بود وجود دو جهان کز ره معنی
بی او نشدی عالم موجود، علی بود
آن فاتحه دولت و مفتاح سعادت
کز قفل در مصطبه بگشود، علی بود
آن ساعد دین حق و ینبوع معانی
کز یمن وی آدم شده مسجود، علی بود
آن فارس میدان ریاضت که به مردی
گوی سبق از عالم بربود، علی بود
آن شه که به شمشیر وی از آینه دین
زنگ ستم و بدعت بزدود، علی بود
آن نور مجرد که به او در همه حالت
با موسی و با عیسی و با هود، علی بود
آن روح مصفا که خداوند به قرآن
بنواخت به چند آیت و بستود، علی بود
هم صابر و هم صادق و هم قانت و منفق
هم هادی و هم شاهد و مشهود، علی بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم موعد و هم وعده و موعود، علی بود
با ملک سلیمانی و با عصمت یحیی
با منزلت آدم و داوود علی بود
وجهی که بفرمود خداوند به قرآن
آن وجه مکرم که بفرمود علی بود
جبریل امین را زبر حضرت عزت
مقصد به مثل احمدو مقصود علی بود
گویند ملک ساجد و مسجود بد آدم
از من بشنو ساجد و مسجود علی بود
هر چند که والد به از این گفت ولیکن
در دین ولد والد و مولود علی بود
این سر بشنو باز ز شمس الحق تبریز
کز نقد وجود دو جهان بود علی بود
[۳۰]
شاه ما شاه است و نامش مرتضاست شاه ما شاه است و نامش مرتضاست
در دو عالم شاه ما شیر خداست
شاه مارا برهمه شاهان شهی است
شاه ما بر جمله شاهان پادشاست
غیر او دیگر تو خود شاهی مدان
غیر حق بر هرکه مینازی خطاست
شاه ما آن شه که نامش حیدر است
بر همه شاهان یقین فرمانرواست
چند گویی تو زشاهان مجاز
که بدانی شاه شاهان شاه ماست
شاه شاهان جهان از ما طلب
شاه جنّ و انس و شاه اولیاست
گنج حق در سینه آن شاه دان
باب علمش گر همی خوانم رواست
شاه سلطانان عالم چون علیست
یادگار مصطفای با صفاست
مصطفی را غیر او همدم نبود
در حقیقت رازدار مصطفاست
جملهٔ شاهان عالم سر به سر
بر در این شاه ما همچون گداست
دو چراغند و ازیشان یک شعاع
نور ایشان کی زیکدیگر جداست
آنکه در قرآن سراسر مدح او
هست خاصه زینتش در هل اتاست
شمس تبریزی تو حق دانستهای
جان ما با مصطفی و مرتضاست
مصطفی و مرتضی هردو یکی است
تا نگویی تو زیکدیگر جداست
گرجدا دانی علی از مصطفی
دشمن جانت خدای کبریاست
اهل بینش جملگی خود بر حق اند
چشمهٔ نورش علی مرتضاست
[۳۱]
تا صورت پیوند جهان بود، علی بود [از ] تا صورت پیوند جهان بود، علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بود
سلطان سخا و کرم و جود، علی بود
هم
صالح پیغمبر و داوود، علی بود
در ظلمت ظلمات به سرچشمه حیوان
هم مرشد و هم راهبر خضر، علی بود
داود که میساخت زره با سر انگشت
استاد زره ساز به داود، علی بود
مسجود ملایک که شد آدم ز علی شد
در قبله محمد بد و مقصود، علی بود
آن عابد سجاد که خاک درش از قدر
بر کنگره عرش بیفزود، علی بود
هم اول هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، علی بود
وجهی که بیان کرد خداوند در الحمد
آن وجه بیان کرد و بفرمود، علی بود
عیسی به وجود آمد و فی الحال سخن گفت
آن نطق و فصاحت که در او بود، علی بود
آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانی
آن یار که او نفس نبی بود، علی بود
موسی و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون که بنمود، علی بود
چندانکه در آفاق نظر کردم و دیدم
از روی یقین در همه موجود، علی بود
خاتم که در انگشت سلیمان نبی بود
آن نور خدایی که بر او بود، علی بود
آن شاه سرافراز کهاندر شب معراج
با احمد مختار یکی بود، علی بود
سر ّ دو جهان پرتوی انوار الهی
از عرش به فرش آمد و بنمود، علی بود
آنجا که جوی شرک نماید به حقیقت
آن عارف و آن عابد و معبود، علی بود
جبریل که آمد زبر خالق بیچون
در پیش محمد شد و مقصود، علی بود
آنجا که جوی شرک بود در ره توحید
میدان که یکی بود که بنمود، علی بود
محمود نبودند مر آنها که ندیدند
کاندر ره دین احمد و محمود، علی بود
آن معنی قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود، علی بود
این کفر نباشد، سخن کفر نه اینست
تا هست علی باشد و تا بود، علی بود
آن قلعه گشایی که در قلعهٔ خیبر
برکند به یک حمله و بگشود، علی بود
آن شاه سرافراز کهاندر ره اسلام
تا کار نشد راست نیاسود، علی بود
آن شیر دلاور که برای طمع نفس
بر خوان جهان پنجه نیالود، علی بود
هارون ولایت ز پس موسی عمران
بالله که علی بود علی بود علی بود
این یک دو سه بیتی که بگفتم به معما
حقا که مراد من و مقصود، علی بود
سرّ دو جهان جمله ز پیدا و ز پنهان
شمس الحق تبریر که بنمود، علی بود
[۳۲]
در رباعیات دیوان شمس
دایم ز ولایت علی خواهم گفت دایم ز
ولایت علی خواهم گفت
چون روح قدس ناد علی خواهم گفت
تا روح شود غمی که بر جان منست
کل هم و غم سینجلی خواهم گفت
[۳۳]
در دایره وجود موجود علیست در دایره وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانه اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست
[۳۴]
در اشعار ابنیمین
قصیده در مدح حضرت ولایت نوری که هست مطلع آن هل اتی علیست
خلوت نشین صومعه اصطفا علیست
مهر سپهر حکمت و جان و جهان فضل
فهرست کارنامه اهل صفا علیست
سلطان اولیاء و شه اصفیا علیست
آنکس که در یقینش نگنجد زیادتی
صدبار اگر زپیش برافتد غطا علیست
آن طفل شیردل که به توفیق ایزدی
در عهد مهد کرد شکار اژدها علیست
آنکس که با نبی چو به خلوت دمی زدی
گرد سرادقات جلال از عبا علیست
وآنکو برای دین بسر کفر بر فشاند
از میغ تیغ صاعقه روز وغا علیست
آمد زحق ندا به نبی در مضیق حرب
کآنکس که برکند در خیبر زجا علیست
گربود مستحق زسلف یک وجود کو
باشد به حق وصی زپی مصطفی علیست
وز حجت نبوت امامت عدالتست
باعفت و شجاعت و جود و سخا علیست
علم نبی همی طلبی از علی طلب
کاو هست شهر علم درِ آن شهر را علیست
هرگز جهان نبود که در وی علی نبود
بی ابتدا علی بد و بیانتها علیست
بودست و هست و باشد و تصدیق واجبست
زیرا که نور ساطع ذات خدا علیست
کردن بیان رفعت قدرش چه حاجتست
دانند اهل عقل که فوق السما علیست
ما عمرو و زید را نشناسیم در جهان
ما را بس این شناخت که مولای ما علیست
ترک حسب بگیر خود این بس که در نسب
داماد و ابن عمّ شه انبیا علیست
از هر عطیه کابنیمین را خدای داد
فاضلترینش دوستی مرتضی علیست
دارم امید عفو گَرَم هست صد گناه
بر اعتماد آنکه مرا پیشوا علیست
ای دل زتشنگی قیامت مترس ازآنک
دانم که از تو بازندارد به هیچ حال
یک شربت آب از آنکه سر اسخیا علیست
[۳۵]
در مدح حضرت مولی علی علیه السلام مقتدای اهل عالم چون گذشت از
مصطفا آن علی اسم و مسمی کز علو مرتبت
اوج گردون با جنابش ارض باشد با سما
آنکه از مغرب بمشرق کرد رجعت آفتاب
تا
نماز با نیاز او نیفتد در قضا
آنکه نسبت خرقه را یکسر بدرگاهش برند
سالکان راه حق از اولیاء و اتقیا
وانکه می زیبد که روحالله زبهر افتخار
نوبت صیتش زند فوق السموات العلا
اوست مولانا بفرمانی که از حق ناطق است
چون توان منکر شدن در شأن او
من کنت را
بر جهان جاهش سرادق میکشد خورشیدوار
و از تواضع او بزیر سایبانی از عبا
خسرو سیاره بر شیر فلک بودی سوار
چون به
دلدل بر نشستی مرتضی روز وغا
جز بقوتهای روحانی کجا ممکن شدی
در ز
خیبر کندن و برهم دریدن اژدها
زان کرامتها که ایزد کرد و خواهد کرد نیز
با علی اکنون بشارت میرساند
هل اتا بهر اثبات
امامت گر بود قاضی عدل
علم و جود و عفت و مردیش بس باشد گوا
گر نکردی در نبوت را نبی الله مهر
مرسلی بودی علی افضل ز کلّ انبیا
آنکه در حین صلوة از مال خود دادی زکوة
جز علی را کس نمیدانم بنص انما
آنچه او را از فضایل هست از اقرانش مجوی
جهل باشد جستن انسانیت از مردم کیا
کی رسیدیش ار نبودی
افضلیت وصف او
از سلونی دم زدن در بارگاه مصطفی
رهنمائی جوی از وی کو شناسد راه را
چون نبر اینره کسی هرگز بسر بی رهنما
ترک
افضل بهر مفضول از فضول نفس دان
در طریق حق مکن جز نور
عصمت پیشوا
وآن ندانم هیچکس را از نبی چون بگذری
جز علی مرتضی را پادشاه اولیا
تا بدو دارم تولا با تبرایم ز غیر
چون نیابد بی تبرا از تولا دل صفا
در ولای او نمایم پایداری همچو قطب
ور بگرداند فلک بر سر بخونم آسیا
منقبت از جان و دل کابنیمین میگویدش
هست اظهار عبودیت نه انشاء ثنا
من که باشم کش ثنا گویم ولی مقصودم آنک
از شمار بندگان داند مرا روز جزا
کردگارا مجرمم اما تو آگاهی که من
بنده اویم چه باشد گر بدو بخشی مرا
[۳۶]
مرا مذهب اینستگیری تو نیز مرا مذهب اینستگیری تو نیز
همین ره گرت مردی و مردمیست
که بعد از نبی مقتدای بحق
علی ابن بوطالب هاشمیست
[۳۷]
خرم دلی که مجمع سودای حیدرست خرم دلی که مجمع سودای حیدرست
فرخ سری که خاک کف پای حیدرست
جایی که جبرئیل بدانجا نمیرسد
برتر هزار مرتبه زآن جای حیدرست
در دعوت ملائکه بر خوان آرزو
هر نعمتی که هست به آلای حیدرست
درّ خطیر معرفت و سرّ کاینات
یک قطره حقیر ز دریای حیدرست
علمی که هست عالم افلاک را زبر
عکسی ز نور خاطر دانای حیدرست
کس حال کاینات به علم الیقین ندید
ور دید کار دیده بینای حیدرست
عقل ار چه در ممالک هستی سرآمدست
دیوانه وار واله و شیدای حیدرست
شمع جهان فروز که خوانندش آفتاب
برقی ز تابِ مشعله رأی حیدرست
گر ممکن است معجزهای از پسِ نبی
الفاظِ جانفزای دلارای حیدرست
دانی که عرش چیست برِ اهل معرفت؟
اوّل قدم ز منبرِ والای حیدرست
زآن روی بر وحوشِ جهان شیر شد امیر
کآن هم یکی ز جمله أسمای حیدرست
لطفی که در خزانه غیب است مُدّخر
اظهار آن، بسیرتِ زیبای حیدرست
فرزانگانِ عالَم غیب آنچه داشتند
از رازها نهان همه پیدای حیدرست
با جبرئیل هم ننهادند در میان
سرّیکه در صمیم سویدای حیدرست
هر چند دارد ابنیمین جُرم بی شمار
اما از آنچه باک که مولای حیدرست
بیشک بدین وسیله که دارم مقام من
روز جزا به حضرتِ اعلای حیدرست
نندیشم از تزلزلِ اَقدام کاعتصام
من بنده را بحَبلِ تولاّی حیدرست
فردا که اختیار دهندم که جای گیر
گیرم به خُلد جای که مأوای حیدرست
[۳۸]
آن را که پیشوای دو عالم علی بود آن را که پیشوای دو عالم علی بود
نزد خدای منزلتی بس علی بود
اقبال دارد آنکه زند دم ز دوستیش
بل بندگی
قنبرش از مقبلی بود
امروز هر دلی که تهی باشد از ولاش
روز جزا ز نار سقر ممتلی بود
بر اتفاق مرشد و هادی اولیاست
از نور اوست مقتبس آن کو ولی بود
کاو را از آن میان صفت افضلی بود
فاضل بجای ماندن و مفضول را امام
کردن نه در طریقه حق مبطلی بود
هر کس که مؤمنست بفرمان مصطفی
مولاش اگر عناد ندارد علی بود
گر فیض او مدد نکند خاطر مرا
آخر مرا بگوی که این پر دلی بود
ممدوح از این قبیل که گفتم فضایلش
گفتن مدیح غیر وی از جاهلی بود
تا زنده ماند ابنیمین کار افضلش
در گلشن مدایح او بلبلی بود
[۳۹]
در اشعار حافظ
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بر سنگ قبر حافظ غزلی نوشته شده است که آغازش «ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش» است.[۴۵] این غزل در برخی از دیوانهای حافظ آمده است.[۴۶] برخی این غزل را به حافظ نسبت دادهاند و حتی آن را شاهدی تشیع حافظ دانستهاند.[۴۷] اما پژوهشگرانی آن را رد کردهاند و دلیل این انتساب را تلاش برای شیعهنمایی حافظ دانستهاند.[۴۸] در نسخه مصحح حسین پژمان اگرچه این غزل را ذکر میکند؛ اما در پاورقی مدعی است که در هیچ نسخه قدیمی نیامده است و سستی اشعار و مضمون آن، با فکر و زبان حافظ مباینت دارد.[۴۹]
ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایت لطف اله باش…
آن را که دوستی علی نیست کافر است
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
امروز زنده ام به ولای تو یا علی
فردا به روح پاک امامان گواه باش…
[۵۰]
در اشعار شهریار
همای رحمت سید محمدحسین شهریار علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که
قاتل من چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه مُلک لافتی را
به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آنکه شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضایگردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را:
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یاحق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
[۵۱]
شب و علی الفتی داشته با این دل شب
شب ز اسرار علی آگاه است
دل شب محرم سرّالله است
شب علی دید به نزدیکی دید
گرچه او نیز به تاریکی دید
شب شنفته ست مناجات علی
جوشش چشمه عشق ازلی
شاه را دیده به نوشینی خواب
روی بر سینه دیوار خراب
قلعه بانی که به قصر افلاک
سر دهد ناله زندانی خاک
اشکباری که چو شمع بیزار
میفشاند زر و میگرید زار
دردمندی که چو لب بگشاید
در و دیوار به زنهار آید
کلماتی چو در آویزه گوش
فجر تا سینه آفاق شکافت
چشم بیدار علی خفته نیافت
روزه داری که به مهر اسحار
بشکند نان جوین افطار
ناشناسی که به تاریکی شب
میبرد شام یتیمان عرب
پادشاهی که به شب برقع پوش
میکشد بار گدایان بر دوش
تا نشد پردگی آن سرّ جلی
نشد افشا که علی بود و علی
شاهبازی که به بال و پر راز
میکند در ابدیت پرواز
شهسواری که به برق شمشیر
در دل شب بشکافد دل شیر
عشق بازی که هم آغوش خطر
خفت در خوابگه پیغمبر
آن دم صبح قیامت تأثیر
حلقه در شد از او دامنگیر
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
شال شه وا شد و دامن به گرو
شال میبست و ندایی مبهم
پیشوایی که ز شوق دیدار
ماه محراب عبودیت حق
سر به محراب عبادت منشق
میزند پس لب او کاسه شیر
میکند چشم اشارت به اسیر
چه اسیری که همان قاتل اوست
تو خدایی مگرای دشمن دوست
در جهانی همه شور و همه شر
ها علی بشرٌ کیف بشر
کفن از گریهٔ غسّال خجل
پیرهن از رخ وصّال خجل
شبروان مست ولای تو علی
جان عالم به فدای تو علی
[۵۲]
در اشعار محمدحسین غروی اصفهانی (کمپانی)
در دیوان محمدحسین غروی اصفهانی، معروف به دیوان کمپانی ، ترجیعبندی در ولادت امام علی (ع) سروده شده، که چنین است:
گوهری را از صدف آورده طبعم در کنار
یا که از خاک
نجف تابنده درّی آبدار
برد از حد عدم تا قاب قوسین وجود
رفرف طبع مرا یک غمزه زان
دلدل سوار
شاهد بزم ولایت، شاه اقلیم شهود
شمع ایوان هدایت، نیر گیتی مدار
صورت زیبای او یا طلعت «الله نور»
سیرت والای او یا سرّ لم تمسسه نار
خط نیکویش، طراز مصحف کون و مکان
خال دلجویش مدار گردش لیل و نهار
پرتوی از نور رویش، طور سینای کلیم
بنده درگاه کویش، صد سلیمان اقتدار
مشرق صبح ازل، خورشید عشق لم یزل
چرخ تا شام ابد در زیر حکمش برقرار
در برش پیر خرد چون کودکی دانشپژوه
بر درش عقل مجرد همچو پیری خاکسار
شاهباز اوج او ادنی بهنگام عروج
یکهتاز عرصه ایجاد دست کردگار
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
[۵۳]
باز جان میپرورد ساز پیام آشنا
یا که از طور
غری میآید آواز انا
میدمد صبح ازل از کوی عشق لم یزل
یا فروزان شمع روی شاهد بزم دنی
جلوه شمع طریقت چشمها را خیره کرد
یا سنا برق حقیقت میزند کوس فنا
کعبه را تاج شرف تا اوج او ادنی رسید
یافت چون از مولد میمون او اقصی المنی
قبله اهل یقین شد خطه بیت الحرام
روضه خلد برین شد ساحت خیف و منی
بیت معمور ار شود ویران ازین حسرت رواست
یا بیفتد گنبد دوار من اعلی البنا
از پی تعظیم خم شد گوئیا پشت فلک
فرش را عرش معلی گفت: تبریک و هنا
یا ولید البیت غوغای نصاری در مسیح
گرچه میزیبد تو را لکن تعالی ربنا
«مفتقر» گر میکند با یک زبان مدحتگری
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
[۵۴]
کعبه چون گوی سبق از سینه سینا گرفت
پایه برتر از فراز گنبد مینا گرفت
خانه بیسالار و صاحب بود تا میلاد شاه
سر بکیوان زد چو رب البیت در وی جا گرفت
تا ز برج کعبه خورشید حقیقت جلوه کرد
چرخ چارم سوخت از حسرت دل از دنیا گرفت
خاک بطحا زین عنایت آنچنان شد سربلند
کعبه شد تا مرکز طاوس گلزار ازل
تا ابد زاغ و زغن یکسر ره صحرا گرفت
خلوت حق شد زهر دیو و دد ناپاک، پاک
در پناه اسم اعظم منزل و مأوی گرفت
خیر مقدمای همایون طالع برج شرف
ملک هستی زیب و فر زان طلعت غرا گرفت
نغمه دستان بپا شد در خور این داستان
شور جبرئیل امین در عالم بالا گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
[۵۵]
گوهری شد از درون کعبه بیرون از صدف
کرد بیت الله را با آن شرف بیت الشرف
گوهری سنگین بها، رخشان شد از بیت الحرام
کز ثریا تا ثری را کرد کمتر از خَزَف
کعبه شد از مقدم او، قاف عنقاء قدم
شاهبازان طریقت در کنارش صف بصف
سینه سینا مگر از هیبتش شد چاک چاک
یا شنید از رأفتش موسی ندای لا تَخَف
در فراقش پیر کنعان نغمه ساز وا اسف
خلعت خلّت شد ارزانی بر اندام خلیل
کرد بنیاد حرم چون بهر آن نِعمَ الخَلَف
کعبه را شد همسری با تربت پاک غری
مبدأ اندر کعبه بود و منتهی اندر نجف
آسمان زد کوس شادی در محیط کان فکان
زهره ساز نغمه تبریک زد بیچنگ و دف
هر دو گیتی را بشادی کرد فردوس برین
نغمه روح الامین با یک جهان شوق و شعف
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
باده بده ساقیا! ولی ز خُمِّ غدیر
چنگ بزن مطربا! ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر! بیا ز بالا به زیر
دادِ مسرّت بده، ساغر عشرت بگیر
[۵۶]
باده بده ساقیا! ولی ز خُمِّ غدیر
چنگ بزن مطربا! ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر! بیا ز بالا به زیر
دادِ مسرّت بده، ساغر عشرت بگیر
[۵۷]
در اشعار اقبال لاهوری
در شرح اسرار اسمای علی مرتضی اقبال لاهوری عشق را سرمایهٔ ایمان علی
از ولای دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام
نرگسم وارفتهٔ نظاره ام
در خیابانش چو بو آواره ام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
می اگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آئینه ام
می توان دیدن نوا در سینه ام
ملت حق از شکوهش فر گرفت
قوت دین مبین فرموده اش
کائنات آئین پذیر از دوده اش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
هر که دانای رموز زندگیست
سر اسمای علی داند که چیست
خاک تاریکی که نام او تن است
عقل از بیداد او در شیون است
فکر گردون رس زمین پیما ازو
چشم کور و گوش ناشنوا ازو
از هوس تیغ دو رو دارد بدست
رهروان را دل برین رهزن شکست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضی کز تیغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشور گیر از کراری است
گوهرش را آبرو خودداری است
هر که در آفاق گردد بوتراب
بازگرداند ز مغرب آفتاب
هر که زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوه
خیبر است
دست او آنجا قسیم
کوثر است
از خود آگاهی یداللهی کند
از یداللهی شهنشاهی کند
ذات او دروازهٔ شهر علوم
حکمران باید شدن بر خاک خویش
تا میروشن خوری از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروانگیست
خاک را أب
[۵۸] شو که این مردانگیست
سنگ شوای همچو گل نازک بدن
تا شوی بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمی تعمیر کن
آدمی را عالمی تعمیر کن
گر بنا سازی نه دیوار و دری
خشت از خاک تو بندد دیگری
ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ
جام تو فریادی بیداد سنگ
ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟
سینه کوبیهای پی هم تا کجا؟
در عمل پوشیده مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان تازه شو
شعله در بر کن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نه سازد با مزاج او جهان
میشود جنگ آزما با آسمان
برکند بنیاد موجودات را
میدهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را برهم زند
چرخ نیلی فام را برهم زند
میکند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان جانسپردن زندگیست…
[۵۹]
پانویس
منابع
ادبیات آئینی
اشعار شاعران نویسندگان مداحان آثار منظوم آثار منثور وابسته