پاسخ سنائی به پرسش سلطان سنجر دربارهٔ مذهب کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن
جان نگین مُهر مهر شاخ بیبرداشتن
از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب
بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او
بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن
هر که چون کرکس به مرداری فرو آورد سر
کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن
رایت همت ز ساق عرش باید برفراشت
تا توان افلاک زیر سایهٔ پر داشتن
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان
پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن
تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو
کی روا باشد دل اندر ستم هر خر داشتن
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن
زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
دل اسیر سیرت
بوجهل کافر داشتن
ای بدریای ضلالت در گرفتار آمده
زین برادر یک سخن بایست باور داشتن
بحر پر کشتی است لیکن جمله در گرداب خوف
[۱۳] گر نجات دین و دلخواهی همی تا چند ازین
خویشتن چون دایره بیپا و بیسر داشتن
من سلامت خانهٔ
نوح نبی بنمایمت
تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن
چون همی دانی که شهر علم را
حیدر در است
خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد بناموس و حیل در راه دین
دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن
من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود
قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون میپسندد عقل نابینای تو
پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد
حق حیدر
[۱۴] بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر
کافرم گر میتواند کفش
قنبر داشتن
گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست
آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن
تا سلیمانوار باشد حیدر اندر صدر ملک
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب
زُهره را کی زَهره باشد چهره از هر داشتن
خضر فرخپی دلیلی رامیان بسته چو کلک
جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن
گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول
مِهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
چون درخت دین به باغ شرع هم حیدر نشاند
باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن
یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی
عالم دین را نیارد کس معمر داشتن
از پس سلطان ملک شه چون نمیداری روا
تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن
از پی سلطان دین پس چون رواداری همی
اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همی
وندران میدان که نتوان پشت و یاور داشتن
هفت زندان را زبانی برگشاید هفت در
از برای
فاسق و مجرم مجاور داشتن
هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتن
گر همی مؤمن شماری خویشتن را بایدت
مهر زر جعفری بر دین
جعفر داشتن
کی مسلم باشدت اسلام تا کارت بود
طیلسان در گردن و در زیر خنجر داشتن
گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیست
جسم و جان از کفر و دین فربی و لاغر داشتن
پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک
جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن
علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل ساز
تا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن
تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند
علم چبود فرق دانستن حقی از باطلی
نی کتاب زرق
شیطان جمله از برداشتن
گبرکی چبود فکندن دین حق در زیر پای
پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن
گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنک
ناک
[۱۵] را نتوان به جای مشک اذفر داشتن
گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ
پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن
ای سنائی وارهان خود را که نازیبا بود
دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن
از پی آسایش این خویشتن دشمن خران
تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن
همچو بیدینان نباید روی اصفر داشتن
زیور دیوان خود ساز این مناقب را از آنک
چاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن
[۱۶]
صد علی در کوی ما بیش است با زیب و جمال
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضی
در مثنوی معنوی
غدیر از نگاه مولوی نام خود وانِ
علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عمّ مَن علی مولای اوست
کیست مولا آنک آزادت کند
بند رِقّیت ز پایت برکند
چون بآزادی نُبوت هادیست
مؤمنان را ز انبیا آزادیست
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک میگویید هر دم شُکر آب
بی زبان چون گلستان خوشخضاب
بی زبان گویند سرو و سبزهزار
شُکر آب و شُکر عدل نو بهار
حلّهها پوشیده و دامنکشان
مست و رقّاص و خوش و عنبرفشان
جزو جزو آبستن از شاهِ بهار
جسمشان چون دُرج پُر دُرّ ثِمار
مریمان بیشوی آبست از مسیح
خامُشان بیلاف و گفتاری فصیح
ماه ما بینطق خوش بر تافتست
هر زبان نطق از فَرِ ما یافتست
نطق عیسی از فَرِ مریم بود
نطق آدم پَرتو آن دم بود
تا زیادت گردد از شکرای ثقات
پس نبات دیگرست اندر نبات
عکس آن اینجاست ذَلَّ مَن قنع
اندر این طَور است عزَّ مَن طمع
در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو
[۲۵]
قطعه خوشنویسی از بیت «ای علی که جمله عقل و دیدهای» از مولوی. اثر عبدالرسول یاقوتی (۱۳۹۰ش).[۲۶]
خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست
از علی آموز اخلاص عمل از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری برآورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر وَلی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی
آنچه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سُست در آشکار من
آنچه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جَست
آنچه دیدی که مرا زان عکسِ دید
در دل و جان شعلهای آمد پدید
آنچه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروّت خود کی داند کیستی
در مروّت ابر موسیی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
... ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمّهای واگو از آنچ دیدهای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرارِ هوست
زانک بیشمشیر کشتن کارِ اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را}
باز گوای بازِ عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشم٬های حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند بهم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفیست
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزارست و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشاای علی مرتضی
ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست
یا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد براه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهٔ علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باشای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باشای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهای خود منظریست
نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دَوَد با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی بگو
[۲۷]
سؤال کردن آن کافر از علی کرّم الله وجهه کی بر چون منی مظفر شدی شمشیر از دست چون انداختی
پس بگفت آن نو مسلمان ولی
از سر مستی و لذت با علی
که بفرما یا امیر المؤمنین
تا بجنبد جان به تن در چون جنین
هفت اختر هر جنین را مدتی
میکنندای جان به نوبت خدمتی
چونک وقت آید که جان گیرد جنین
آفتابش آن زمان گردد معین
این جنین در جنبش آید ز آفتاب
کآفتابش جان همیبخشد شتاب
از دگر انجم به جز نقشی نیافت
این جنین تا آفتابش برنتافت
از کدامین ره تعلق یافت او
در رحم با آفتاب خوبرو
از ره پنهان که دور از حس ماست
آفتاب چرخ را بس راههاست
آن رهی که زر بیابد قوت ازو
و آن رهی که سنگ شد یاقوت ازو
آن رهی که سرخ سازد لعل را
وان رهی که برق بخشد نعل را
آن رهی که پخته سازد میوه را
و آن رهی که دل دهد کالیوه را
بازگوای باز پر افروخته
با شه و با ساعدش آموخته
باز گوای بار عنقاگیر شاه
ای سپاهاشکن بخود نه با سپاه
امت وحدی یکی و صد هزار
بازگوای بنده بازت را شکار
در محل قهر این رحمت ز چیست
اژدها را دست دادن راه کیست
[۲۸]
جواب گفتن امیر المؤمنین کی سبب افکندن شمشیر از دست چه بوده است در آن حالت
گفت من تیغ از پی حق میزنم
بندهٔ حقم نه مأمور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت اذ رمیتم در حراب
من چو تیغم وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
سایهایام کدخداام آفتاب
حاجبم من نیستم او را حجاب
من چو تیغم پر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا
که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رباید تند باد
آنک از بادی رود از جا خسیست
زانک باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه بادم یاد اوست
جز بباد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدست
خشم حق بر من چو رحمت آمدست
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چون درآمد علتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا احب لله آید نام من
تا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود من
تا که امسک لله آید بود من
بخل من لله عطا لله و بس
جمله للهام نیم من آن کس
وانچ لله میکنم تقلید نیست
نیست تخییل و گمان جز دید نیست
ز اجتهاد و از تحری رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گر همیپرم همیبینم مطار
ور همیگردم همیبینم مدار
ور کشم باری بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست میگویم باندازهٔ عقول
عیب نبود این بود کار رسول
از غرض حُرّم گواهی حُر شنو
که گواهی بندگان نه ارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندهٔ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگانِ مسترقّ
کین بیک لفظی شود از خواجه حر
وان زید شیرین میرد سخت مر
بندهٔ شهوت ندارد خود خلاص
جز بفضل ایزد و انعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیست
وان گناه اوست جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمییابم رسن
بس کنم گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نه از سختی است
غفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شود روزی که خونش سود نیست
خون شو آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان مقبول نیست
عدل او باشد که بندهٔ غول نیست
گشت ارسلناک شاهد در نذر
زانک بود از کَون او حرّ بن حر
چونک حرم خشم کی بندد مرا
نیست اینجا جز صفات حق در آ
اندرآ کآزاد کردت فضل حق
زانک رحمت داشت بر خشمش سبق
اندرآ اکنون که رَستی از خطر
سنگ بودی کیمیا کردت گهر
ستهای از کفر و خارستان او
چون گلی بشکف به سروستان هو
تو منی و من تومای محتشم
تو علی بودی علی را چون کشم
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیمودهای در ساعتی
بس خجسته معصیت کان کرد مرد
نه ز خاری بردمد اوراق ورد
[۲۹]
در دیوان شمس
آن شاه که با دانش و دین بود علی بود آن شاه که با دانش و دین بود علی بود
مسجود ملک ساجد و معبود علی بود
خورشید ضیاء گستر و جمشید دو کشور
ماه فلک موهبت و جود، علی بود
آن شاه فلک مرتبه کز عز و جلالت
بر سایر مخلوق بیفزود، علی بود
آن نکته تحقیق حقائق به حقیقت
کز روی یقین مظهر حق بود، علی بود
آن نقطه توحید احد کز دم واحد
جز او نفس وحدت نشنود، علی بود
آن بود وجود دو جهان کز ره معنی
بی او نشدی عالم موجود، علی بود
آن فاتحه دولت و مفتاح سعادت
کز قفل در مصطبه بگشود، علی بود
آن ساعد دین حق و ینبوع معانی
کز یمن وی آدم شده مسجود، علی بود
آن فارس میدان ریاضت که به مردی
گوی سبق از عالم بربود، علی بود
آن شه که به شمشیر وی از آینه دین
زنگ ستم و بدعت بزدود، علی بود
آن نور مجرد که به او در همه حالت
با موسی و با عیسی و با هود، علی بود
آن روح مصفا که خداوند به قرآن
بنواخت به چند آیت و بستود، علی بود
هم صابر و هم صادق و هم قانت و منفق
هم هادی و هم شاهد و مشهود، علی بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم موعد و هم وعده و موعود، علی بود
با ملک سلیمانی و با عصمت یحیی
با منزلت آدم و داوود علی بود
وجهی که بفرمود خداوند به قرآن
آن وجه مکرم که بفرمود علی بود
جبریل امین را زبر حضرت عزت
مقصد به مثل احمدو مقصود علی بود
گویند ملک ساجد و مسجود بد آدم
از من بشنو ساجد و مسجود علی بود
هر چند که والد به از این گفت ولیکن
در دین ولد والد و مولود علی بود
این سر بشنو باز ز شمس الحق تبریز
کز نقد وجود دو جهان بود علی بود
[۳۰]
شاه ما شاه است و نامش مرتضاست شاه ما شاه است و نامش مرتضاست
در دو عالم شاه ما شیر خداست
شاه مارا برهمه شاهان شهی است
شاه ما بر جمله شاهان پادشاست
غیر او دیگر تو خود شاهی مدان
غیر حق بر هرکه مینازی خطاست
شاه ما آن شه که نامش حیدر است
بر همه شاهان یقین فرمانرواست
چند گویی تو زشاهان مجاز
که بدانی شاه شاهان شاه ماست
شاه شاهان جهان از ما طلب
شاه جنّ و انس و شاه اولیاست
گنج حق در سینه آن شاه دان
باب علمش گر همی خوانم رواست
شاه سلطانان عالم چون علیست
یادگار مصطفای با صفاست
مصطفی را غیر او همدم نبود
در حقیقت رازدار مصطفاست
جملهٔ شاهان عالم سر به سر
بر در این شاه ما همچون گداست
دو چراغند و ازیشان یک شعاع
نور ایشان کی زیکدیگر جداست
آنکه در قرآن سراسر مدح او
هست خاصه زینتش در هل اتاست
شمس تبریزی تو حق دانستهای
جان ما با مصطفی و مرتضاست
مصطفی و مرتضی هردو یکی است
تا نگویی تو زیکدیگر جداست
گرجدا دانی علی از مصطفی
دشمن جانت خدای کبریاست
اهل بینش جملگی خود بر حق اند
چشمهٔ نورش علی مرتضاست
[۳۱]
تا صورت پیوند جهان بود، علی بود [از ] تا صورت پیوند جهان بود، علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بود
سلطان سخا و کرم و جود، علی بود
هم
صالح پیغمبر و داوود، علی بود
در ظلمت ظلمات به سرچشمه حیوان
هم مرشد و هم راهبر خضر، علی بود
داود که میساخت زره با سر انگشت
استاد زره ساز به داود، علی بود
مسجود ملایک که شد آدم ز علی شد
در قبله محمد بد و مقصود، علی بود
آن عابد سجاد که خاک درش از قدر
بر کنگره عرش بیفزود، علی بود
هم اول هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، علی بود
وجهی که بیان کرد خداوند در الحمد
آن وجه بیان کرد و بفرمود، علی بود
عیسی به وجود آمد و فی الحال سخن گفت
آن نطق و فصاحت که در او بود، علی بود
آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانی
آن یار که او نفس نبی بود، علی بود
موسی و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون که بنمود، علی بود
چندانکه در آفاق نظر کردم و دیدم
از روی یقین در همه موجود، علی بود
خاتم که در انگشت سلیمان نبی بود
آن نور خدایی که بر او بود، علی بود
آن شاه سرافراز کهاندر شب معراج
با احمد مختار یکی بود، علی بود
سر ّ دو جهان پرتوی انوار الهی
از عرش به فرش آمد و بنمود، علی بود
آنجا که جوی شرک نماید به حقیقت
آن عارف و آن عابد و معبود، علی بود
جبریل که آمد زبر خالق بیچون
در پیش محمد شد و مقصود، علی بود
آنجا که جوی شرک بود در ره توحید
میدان که یکی بود که بنمود، علی بود
محمود نبودند مر آنها که ندیدند
کاندر ره دین احمد و محمود، علی بود
آن معنی قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود، علی بود
این کفر نباشد، سخن کفر نه اینست
تا هست علی باشد و تا بود، علی بود
آن قلعه گشایی که در قلعهٔ خیبر
برکند به یک حمله و بگشود، علی بود
آن شاه سرافراز کهاندر ره اسلام
تا کار نشد راست نیاسود، علی بود
آن شیر دلاور که برای طمع نفس
بر خوان جهان پنجه نیالود، علی بود
هارون ولایت ز پس موسی عمران
بالله که علی بود علی بود علی بود
این یک دو سه بیتی که بگفتم به معما
حقا که مراد من و مقصود، علی بود
سرّ دو جهان جمله ز پیدا و ز پنهان
شمس الحق تبریر که بنمود، علی بود
[۳۲]
در رباعیات دیوان شمس
دایم ز ولایت علی خواهم گفت دایم ز
ولایت علی خواهم گفت
چون روح قدس ناد علی خواهم گفت
تا روح شود غمی که بر جان منست
کل هم و غم سینجلی خواهم گفت
[۳۳]
در دایره وجود موجود علیست در دایره وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانه اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست
[۳۴]
قصیده در مدح حضرت ولایت نوری که هست مطلع آن هل اتی علیست
خلوت نشین صومعه اصطفا علیست
مهر سپهر حکمت و جان و جهان فضل
فهرست کارنامه اهل صفا علیست
سلطان اولیاء و شه اصفیا علیست
آنکس که در یقینش نگنجد زیادتی
صدبار اگر زپیش برافتد غطا علیست
آن طفل شیردل که به توفیق ایزدی
در عهد مهد کرد شکار اژدها علیست
آنکس که با نبی چو به خلوت دمی زدی
گرد سرادقات جلال از عبا علیست
وآنکو برای دین بسر کفر بر فشاند
از میغ تیغ صاعقه روز وغا علیست
آمد زحق ندا به نبی در مضیق حرب
کآنکس که برکند در خیبر زجا علیست
گربود مستحق زسلف یک وجود کو
باشد به حق وصی زپی مصطفی علیست
وز حجت نبوت امامت عدالتست
باعفت و شجاعت و جود و سخا علیست
علم نبی همی طلبی از علی طلب
کاو هست شهر علم درِ آن شهر را علیست
هرگز جهان نبود که در وی علی نبود
بی ابتدا علی بد و بیانتها علیست
بودست و هست و باشد و تصدیق واجبست
زیرا که نور ساطع ذات خدا علیست
کردن بیان رفعت قدرش چه حاجتست
دانند اهل عقل که فوق السما علیست
ما عمرو و زید را نشناسیم در جهان
ما را بس این شناخت که مولای ما علیست
ترک حسب بگیر خود این بس که در نسب
داماد و ابن عمّ شه انبیا علیست
از هر عطیه کابنیمین را خدای داد
فاضلترینش دوستی مرتضی علیست
دارم امید عفو گَرَم هست صد گناه
بر اعتماد آنکه مرا پیشوا علیست
ای دل زتشنگی قیامت مترس ازآنک
دانم که از تو بازندارد به هیچ حال
یک شربت آب از آنکه سر اسخیا علیست
[۳۵]
در مدح حضرت مولی علی علیه السلام مقتدای اهل عالم چون گذشت از
مصطفا آن علی اسم و مسمی کز علو مرتبت
اوج گردون با جنابش ارض باشد با سما
آنکه از مغرب بمشرق کرد رجعت آفتاب
تا
نماز با نیاز او نیفتد در قضا
آنکه نسبت خرقه را یکسر بدرگاهش برند
سالکان راه حق از اولیاء و اتقیا
وانکه می زیبد که روحالله زبهر افتخار
نوبت صیتش زند فوق السموات العلا
اوست مولانا بفرمانی که از حق ناطق است
چون توان منکر شدن در شأن او
من کنت را
بر جهان جاهش سرادق میکشد خورشیدوار
و از تواضع او بزیر سایبانی از عبا
خسرو سیاره بر شیر فلک بودی سوار
چون به
دلدل بر نشستی مرتضی روز وغا
جز بقوتهای روحانی کجا ممکن شدی
در ز
خیبر کندن و برهم دریدن اژدها
زان کرامتها که ایزد کرد و خواهد کرد نیز
با علی اکنون بشارت میرساند
هل اتا بهر اثبات
امامت گر بود قاضی عدل
علم و جود و عفت و مردیش بس باشد گوا
گر نکردی در نبوت را نبی الله مهر
مرسلی بودی علی افضل ز کلّ انبیا
آنکه در حین صلوة از مال خود دادی زکوة
جز علی را کس نمیدانم بنص انما
آنچه او را از فضایل هست از اقرانش مجوی
جهل باشد جستن انسانیت از مردم کیا
کی رسیدیش ار نبودی
افضلیت وصف او
از سلونی دم زدن در بارگاه مصطفی
رهنمائی جوی از وی کو شناسد راه را
چون نبر اینره کسی هرگز بسر بی رهنما
ترک
افضل بهر مفضول از فضول نفس دان
در طریق حق مکن جز نور
عصمت پیشوا
وآن ندانم هیچکس را از نبی چون بگذری
جز علی مرتضی را پادشاه اولیا
تا بدو دارم تولا با تبرایم ز غیر
چون نیابد بی تبرا از تولا دل صفا
در ولای او نمایم پایداری همچو قطب
ور بگرداند فلک بر سر بخونم آسیا
منقبت از جان و دل کابنیمین میگویدش
هست اظهار عبودیت نه انشاء ثنا
من که باشم کش ثنا گویم ولی مقصودم آنک
از شمار بندگان داند مرا روز جزا
کردگارا مجرمم اما تو آگاهی که من
بنده اویم چه باشد گر بدو بخشی مرا
[۳۶]
مرا مذهب اینستگیری تو نیز مرا مذهب اینستگیری تو نیز
همین ره گرت مردی و مردمیست
که بعد از نبی مقتدای بحق
علی ابن بوطالب هاشمیست
[۳۷]
خرم دلی که مجمع سودای حیدرست خرم دلی که مجمع سودای حیدرست
فرخ سری که خاک کف پای حیدرست
جایی که جبرئیل بدانجا نمیرسد
برتر هزار مرتبه زآن جای حیدرست
در دعوت ملائکه بر خوان آرزو
هر نعمتی که هست به آلای حیدرست
درّ خطیر معرفت و سرّ کاینات
یک قطره حقیر ز دریای حیدرست
علمی که هست عالم افلاک را زبر
عکسی ز نور خاطر دانای حیدرست
کس حال کاینات به علم الیقین ندید
ور دید کار دیده بینای حیدرست
عقل ار چه در ممالک هستی سرآمدست
دیوانه وار واله و شیدای حیدرست
شمع جهان فروز که خوانندش آفتاب
برقی ز تابِ مشعله رأی حیدرست
گر ممکن است معجزهای از پسِ نبی
الفاظِ جانفزای دلارای حیدرست
دانی که عرش چیست برِ اهل معرفت؟
اوّل قدم ز منبرِ والای حیدرست
زآن روی بر وحوشِ جهان شیر شد امیر
کآن هم یکی ز جمله أسمای حیدرست
لطفی که در خزانه غیب است مُدّخر
اظهار آن، بسیرتِ زیبای حیدرست
فرزانگانِ عالَم غیب آنچه داشتند
از رازها نهان همه پیدای حیدرست
با جبرئیل هم ننهادند در میان
سرّیکه در صمیم سویدای حیدرست
هر چند دارد ابنیمین جُرم بی شمار
اما از آنچه باک که مولای حیدرست
بیشک بدین وسیله که دارم مقام من
روز جزا به حضرتِ اعلای حیدرست
نندیشم از تزلزلِ اَقدام کاعتصام
من بنده را بحَبلِ تولاّی حیدرست
فردا که اختیار دهندم که جای گیر
گیرم به خُلد جای که مأوای حیدرست
[۳۸]
آن را که پیشوای دو عالم علی بود آن را که پیشوای دو عالم علی بود
نزد خدای منزلتی بس علی بود
اقبال دارد آنکه زند دم ز دوستیش
بل بندگی
قنبرش از مقبلی بود
امروز هر دلی که تهی باشد از ولاش
روز جزا ز نار سقر ممتلی بود
بر اتفاق مرشد و هادی اولیاست
از نور اوست مقتبس آن کو ولی بود
کاو را از آن میان صفت افضلی بود
فاضل بجای ماندن و مفضول را امام
کردن نه در طریقه حق مبطلی بود
هر کس که مؤمنست بفرمان مصطفی
مولاش اگر عناد ندارد علی بود
گر فیض او مدد نکند خاطر مرا
آخر مرا بگوی که این پر دلی بود
ممدوح از این قبیل که گفتم فضایلش
گفتن مدیح غیر وی از جاهلی بود
تا زنده ماند ابنیمین کار افضلش
در گلشن مدایح او بلبلی بود
[۳۹]
در دیوان محمدحسین غروی اصفهانی، معروف به دیوان کمپانی ، ترجیعبندی در ولادت امام علی (ع) سروده شده، که چنین است:
گوهری را از صدف آورده طبعم در کنار
یا که از خاک
نجف تابنده درّی آبدار
برد از حد عدم تا قاب قوسین وجود
رفرف طبع مرا یک غمزه زان
دلدل سوار
شاهد بزم ولایت، شاه اقلیم شهود
شمع ایوان هدایت، نیر گیتی مدار
صورت زیبای او یا طلعت «الله نور»
سیرت والای او یا سرّ لم تمسسه نار
خط نیکویش، طراز مصحف کون و مکان
خال دلجویش مدار گردش لیل و نهار
پرتوی از نور رویش، طور سینای کلیم
بنده درگاه کویش، صد سلیمان اقتدار
مشرق صبح ازل، خورشید عشق لم یزل
چرخ تا شام ابد در زیر حکمش برقرار
در برش پیر خرد چون کودکی دانشپژوه
بر درش عقل مجرد همچو پیری خاکسار
شاهباز اوج او ادنی بهنگام عروج
یکهتاز عرصه ایجاد دست کردگار
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
[۵۳]
باز جان میپرورد ساز پیام آشنا
یا که از طور
غری میآید آواز انا
میدمد صبح ازل از کوی عشق لم یزل
یا فروزان شمع روی شاهد بزم دنی
جلوه شمع طریقت چشمها را خیره کرد
یا سنا برق حقیقت میزند کوس فنا
کعبه را تاج شرف تا اوج او ادنی رسید
یافت چون از مولد میمون او اقصی المنی
قبله اهل یقین شد خطه بیت الحرام
روضه خلد برین شد ساحت خیف و منی
بیت معمور ار شود ویران ازین حسرت رواست
یا بیفتد گنبد دوار من اعلی البنا
از پی تعظیم خم شد گوئیا پشت فلک
فرش را عرش معلی گفت: تبریک و هنا
یا ولید البیت غوغای نصاری در مسیح
گرچه میزیبد تو را لکن تعالی ربنا
«مفتقر» گر میکند با یک زبان مدحتگری
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
[۵۴]
کعبه چون گوی سبق از سینه سینا گرفت
پایه برتر از فراز گنبد مینا گرفت
خانه بیسالار و صاحب بود تا میلاد شاه
سر بکیوان زد چو رب البیت در وی جا گرفت
تا ز برج کعبه خورشید حقیقت جلوه کرد
چرخ چارم سوخت از حسرت دل از دنیا گرفت
خاک بطحا زین عنایت آنچنان شد سربلند
کعبه شد تا مرکز طاوس گلزار ازل
تا ابد زاغ و زغن یکسر ره صحرا گرفت
خلوت حق شد زهر دیو و دد ناپاک، پاک
در پناه اسم اعظم منزل و مأوی گرفت
خیر مقدمای همایون طالع برج شرف
ملک هستی زیب و فر زان طلعت غرا گرفت
نغمه دستان بپا شد در خور این داستان
شور جبرئیل امین در عالم بالا گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
[۵۵]
گوهری شد از درون کعبه بیرون از صدف
کرد بیت الله را با آن شرف بیت الشرف
گوهری سنگین بها، رخشان شد از بیت الحرام
کز ثریا تا ثری را کرد کمتر از خَزَف
کعبه شد از مقدم او، قاف عنقاء قدم
شاهبازان طریقت در کنارش صف بصف
سینه سینا مگر از هیبتش شد چاک چاک
یا شنید از رأفتش موسی ندای لا تَخَف
در فراقش پیر کنعان نغمه ساز وا اسف
خلعت خلّت شد ارزانی بر اندام خلیل
کرد بنیاد حرم چون بهر آن نِعمَ الخَلَف
کعبه را شد همسری با تربت پاک غری
مبدأ اندر کعبه بود و منتهی اندر نجف
آسمان زد کوس شادی در محیط کان فکان
زهره ساز نغمه تبریک زد بیچنگ و دف
هر دو گیتی را بشادی کرد فردوس برین
نغمه روح الامین با یک جهان شوق و شعف
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
باده بده ساقیا! ولی ز خُمِّ غدیر
چنگ بزن مطربا! ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر! بیا ز بالا به زیر
دادِ مسرّت بده، ساغر عشرت بگیر
[۵۶]
باده بده ساقیا! ولی ز خُمِّ غدیر
چنگ بزن مطربا! ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر! بیا ز بالا به زیر
دادِ مسرّت بده، ساغر عشرت بگیر
[۵۷]