|
|
خط ۲۹: |
خط ۲۹: |
| جوان خوشگذرانی بودم و پدرم از این موضوع سخت ناراحت بود. یکبار بدون اجازه پولهای پدرم را برداشته و او را کتک زدم، او دلشکسته شده و در سفر خود به [[مکه]] مرا [[نفرین]] کرد. در همان هنگام دست من شَل شد و از آن تاریخ چند سال با آه و ناله از پدر عذر تقصیر میخواستم تا راضی شد امسال دوباره به مکه بیاید و [[شفا|شفای]] مرا از [[خدا]] بخواهد ولی در راه از دنیا رفت و من تنها به مکه آمدم. | | جوان خوشگذرانی بودم و پدرم از این موضوع سخت ناراحت بود. یکبار بدون اجازه پولهای پدرم را برداشته و او را کتک زدم، او دلشکسته شده و در سفر خود به [[مکه]] مرا [[نفرین]] کرد. در همان هنگام دست من شَل شد و از آن تاریخ چند سال با آه و ناله از پدر عذر تقصیر میخواستم تا راضی شد امسال دوباره به مکه بیاید و [[شفا|شفای]] مرا از [[خدا]] بخواهد ولی در راه از دنیا رفت و من تنها به مکه آمدم. |
|
| |
|
| [[امام علی(ع)]] به جوان بشارت داد که زمان شفا یافتنش رسیده است و این دعا را که از [[پیامبر (ص)]] آموخته بود به او یاد داد و شرایطی را برای برآورده شدن حاجتش بیان کرد.<ref>بحار الانوار، ج۹۲، ص۲۸۲.</ref> | | [[امام علی(ع)]] به جوان بشارت داد که زمان شفا یافتنش رسیده است و این دعا را که از [[پیامبر (ص)]] آموخته بود به او یاد داد و شرایطی را برای برآورده شدن حاجتش بیان کرد. امام علی(ع) به امام حسین(ع) گفت قلم و دواتی بیاورد و دعا را بنویسد. امام حسین(ع) دعا را با املای پدرشان نوشتند و به جوان دادند تا پس از انجام شرایطی این دعا را بخوانند.<ref>بحار الانوار، ج۹۲، ص۲۸۲.</ref> |
| <ref group="یادداشت">ترجمه کامل این ماجرا در کتاب [[بحار الانوار]] از زبان [[امام حسین(ع)]] چنین است:
| |
| در شبی که بسیار تاریک و کم فروغ بود به همراه پدرم امیرالمؤمنین(ع) در مسجد الحرام در حال طواف بودم. مسجد الحرام خلوت شده و زائران خفته و چشمها آرام گرفته بود.
| |
| در این هنگام صدای شخصی به گوش رسید که با دلی دردمند و صدائی حزین و نالهای غمگین چنین ناله سر میداد:
| |
| ای خدایی که دعای گرفتاران را در تاریکیها میشنوی.
| |
| ای خدایی که گرفتاریها را میزدایی و بلیات را مرتفع میسازی و بیماریها را برطرف مینمایی.
| |
| اینک میهمانانی دور خانه ات گرد آمدهاند که تعدادی از آنها خفته و عدهای دیگر بیدار و به درگاهت دعا و [[استغاثه]] میکنند. اما دیدگان تو به خواب نرفته است.
| |
| از تو میخواهم به فضل و جود و کرمت از جرم و گناه من درگذری و مرا مورد عفو خود قرار دهی.
| |
| ای پروردگاری که خلایق به سوی خانهاش روی آوردهاند، اگر عفو و بخشش تو شامل گناهکاران نگردد.
| |
| پس که باید گناهکاران را مورد عفو و بخشش قرار دهد؟
| |
| پس از اینکه نالهها شنیده شد حضرت امیرالمؤمنین(ع) به امام حسین(ع) فرمود:ای ابا عبدالله! آیا صدای این گناهکاری راکه به درگاه خدای عزّ و جلّ [[استغاثه]] مینمود و از او طلب عفو و بخشش میکرد شنیدی؟
| |
| [[امام حسین(ع)]] فرمود: بله.آن صدا را شنیدم.
| |
| در این هنگام حضرت [[امیرالمومنین(ع)]] به امام حسین(ع) فرمود: در میان جمعیت برو و او را پیدا کن و نزد من بیاور.
| |
| امام حسین(ع) فرمود: در تاریکی شب در میان جمعیت رفته و به دنبال صاحب آن صدا گشتم.
| |
| هنگامی که بین [[رکن حجر الأسود|رکن]] و مقام رسیدم شخصی را دیدم که ایستاده بود. وقتی که با دقّت نظاره کردم دانستم که او صاحب آن صدا است.
| |
| و او را در حالی که به نماز ایستاده بود دیدم.
| |
| و به او گفتم سلام بر توای بندهای که به گناه خود اقرار کرده و از خدا طلب عفو و بخشش نموده و به او پناه آورده است.
| |
| پسر عمّ رسول خدا تو را به نزد خود دعوت میکند. در این هنگام آن شخص نماز خود را با شتاب تمام کرده و پس از سلام نماز بدون آنکه با من سخن بگوید با دست خود اشاره نمود و از من خواست که من در رفتن از او پیشی بگیرم و او در پی من بیاید من نیز چنین کرده و او را به نزد امیرالمؤمنین(ع) آوردم و به امیرالمؤمنین(ع) گفتم: این شخص صاحب آن صدا بود.
| |
| در این هنگام حضرت امیرالمؤمنین نگاهی به او انداخته و مشاهده نمودند که او جوانی خوش سیما و پاکیزه جامه است.
| |
| در این حین امیرالمؤمنین(ع) رو به آن جوان کرده و به او فرمود:ای مرد اهل کجا هستی؟
| |
| آن جوان گفت: از فلان قبیله هستم.
| |
| امیرالمؤمنین(ع) به او فرمود: حال و روزت چگونه است؟
| |
| و سبب گریه و [[استغاثه]] تو چیست؟
| |
| آن جوان پاسخ داد: حال و روزگار من حال و روزگار شخصی است که مورد عاقّ قرار گرفته است و به او تنگی افتاده و گرفتاریها و مصیبتها او را احاطه کرده است و به همین جهت دعای او مستجاب نمیشود.
| |
| امیرالمؤمنین(ع) به او فرمود: چرا چنین شده است؟
| |
| آن جوان گفت: من در زندگی به لاابالیگری و خوشگذرانی مشغول بودم و گناه و معصیت را حتی در ماه رجب و شعبان ترک نمیکردم و خدا را در هنگام معصیت نادیده میگرفتم. پدری مهربان و دلسوز داشتم که او مرا از ارتکاب گناهان برحذر میداشت و از کیفر آتش جهنّم میترساند و بارها به من میگفت: تا کی روزها و شبها و ماهها و سالها و ملائکه خدا از کردههای زشت تو ناله سردهند؟
| |
| و هنگامی که پدرم مرا موعظه و نصیحت میکرد من بر او خشم میکردم و او را از خود میراندم. روزهایی که مرا بسیار نصیحت میکرد بر او غضب کرده و به سوی او یورش برده و او را کتک میزدم.
| |
| | |
| روزی از روزها خواستم پولی را که در جایی مخفی کرده بود بردارم و در راه گناه و معصیت و خوشگذرانی صرف نمایم.
| |
| اما پدرم مرا از این کار بازداشت و جلوی مرا گرفت.
| |
| اما من با گستاخی او را کتک زده و دستش را پیچانده و او را به گوشهای پرت نموده و بر زمین انداختم و به طرف کیسه پولها رفته و آن را برداشتم.
| |
| پدرم خواست که از روی زمین برخیزد اما از شدّت درد و ناراحتی نتوانست.
| |
| او درحالی که در روی زمین افتاده بود و ناله میکرد مرا نفرین نموده و از خدا خواست تا همانگونه که من دست او را پیچانده بودم خدا نیز دست مرا بپیچاند و سوگند خورد که به بیت الله الحرام رفته و از من نزد خدا شکوه و شکایت کند.
| |
| | |
| پس از این جریان او چند روز را روزه گرفت و پس از خواندن نماز و دعا به طرف شهر مکّه روانه شد.
| |
| پس از رسیدن به مسجد الحرام دور کعبه طواف نموده و به پردههای خانه خدا چنگ زده و مرا نفرین کرد. از خدا خواست تا نیمی از بدن من خشک و فلج گردد... و من خدا را گواه میگیرم که هنوز دعای او تمام نشده بود که احساس کردم بدنم سست گشته و نیمی از آن فلج شده است.
| |
| آنگاه آن جوان نیمه راست بدن خود را که فلج شده بود نشان داد.
| |
| سپس گفت: اینک سه سال است که از این واقعه میگذرد.
| |
| من بارها و بارها از پدرم درخواست نمودم که به این مکان مقدّس آمده و همانگونه که مرا در اینجا نفرین کرد برای من دعا کرده و شفای مرا از خدا بخواهد امّا او به خواسته من عمل نمیکرد تا اینکه امسال راضی شد و برای آنکه در حقّ من دعا کرده و عافیتم را از خدا بخواهد سوار شتری شده و روانه شهر مکّه گشت. اما در میان راه شتر او رم کرده پدرم از روی شتر افتاد و از دنیا رفت.
| |
| من تنها به مسجدالحرام آمدم، به درگاه خدا طلب توبه نموده و از او شفای خود را خواستار شدهام.
| |
| بدتر آنکه، مردم مرا این گونه به همدیگر معرّفی میکنند: این جوان شخصی است که به نفرین پدر خود گرفتار شده است.
| |
| | |
| امیرالمؤمنین به جوان فرمود: اینک وقت نجات تو فرا رسید. آیا میخواهی دعائی به تو بیاموزم که رسول خدا(ص) به من آموخت. در آن دعا اسم اعظم خدا وجود دارد و شخصی که آن دعا را بخواند خدای عزّ و جلّ دعایش را مستجاب میگرداند و خواستهاش را برآورده مینماید و اندوه و غم را از او میزداید و گرفتاریهای او را برطرف میسازد...
| |
| | |
| اما برحذر باش که در وقت خواندن این دعا عجب و خودبینی بر تو مستولی گردد.
| |
| ای مرد تقوای الهی را پیشه خود ساز. زیرا هنگامی که من نالههای جانسوز تو را شنیدم که به درگاه خداوند توبه نموده و از او طلب بخشش مینمودی دلم برای تو سوخت و به رحم آمد. در هنگام خواندن این دعا باید نیت تو صادق باشد و این دعا را در راه معصیت خدا بکار نبری و آن را تنها به کسانی که به دیانت آنها اطمینان داری بیاموزی و چنانچه نیت خود را در هنگام خواندن این دعا خالص نمائی دعای تو مستجاب میگردد و پیامبراکرم(ص) را در رؤیا خواهی دید در حالی که آن حضرت تو را به استجابت این دعا و به بهشت بشارت میدهد.
| |
| | |
| امام حسین(ع) فرمود: خوشحالی من از آموختن این دعا بیشتر از خوشحالی آن مرد برای کسب سلامتیاش بود. | |
| | |
| سپس امیرالمؤمنین(ع) به من فرمود: کاغذ و دواتی بیاور و آنچه را که من به تو میگویم بنویس.
| |
| من دعا را به املاء پدرم نوشتم و به جوان دادم. پدرم به او فرمود: پس از ده شب این دعا را بخوان و خبر خوش شفایت را فردایش برایم بیاور و بدون وضو این دعا را نخوان.
| |
| | |
| جوان دعا را گرفت بعداً در حال سلامتی نزد پدرم آمد و با خوشحالی قسم یاد کرد که والله در این دعا اسم اعظم است، من شفا یافتم، و ماجرای خود را اینگونه توضیح داد: در شب موعود هنگامی که در تاریکی شب چشمها را خواب ربوده بود دست سالمم را به دعا بلند کرده و این دعا را قرائت کردم و بارها خدا را به حق خودش قسم دادم. ندایی آمد که دیگر کافی است، دعای تو مستجاب شد، چرا که او را به اسم اعظمش خواندی. پس از آن من هم دراز کشیدم و در خواب پیامبر را دیدم که دست خود را به بدن من کشیده و فرمود: در پناه خدای بزرگ باش که تو بر خیر خواهی بود، بیدار شدم در حالی که سلامت خود را بازیافته بودم.</ref>
| |
|
| |
|
| ==مضمون دعا== | | ==مضمون دعا== |